چهارشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۹

گیجی





تکرار حس بود هستی

وجودم را به نیستی می کشاند...

تکرار تولد تکرار طلوع تکرار نمو

تکرار صدا تکرار خیال تکرار گیجی!

سکوت می کنم...

ان وقت که هیاهوی هستی به اوج می رسد

و خیلی ساده و به دوز از هر حرکت اضافه ای

می نشینم در همان جا که ایستاده بودم

دستم را زیر چانه می گذارم

و خیره می مانم به انچه تا به حال بوده و انچه که نیست...

مثل یک گیج کامل بی کم و کاست!!

انگار سیاهی چشمانم را به وجود جاری و وجود محو دوخته اند!!

توان هیچ حرکتی را ندارم

و پی می برم که انگار نیستم

شاید...

شاید گمان بودنم خیالی بیش نیست!!

مثل یک گیج کامل

!!


9/4/87

هیچ نظری موجود نیست: