جمعه، دی ۱۰، ۱۳۸۹

بند ِ تنبان

این همه خندیدیم که بگوییم دندان داریم

تلخی کونه ی خیار و دود سیگار تو باهم , مهر ِ تداوم می زند به بی سامانی این شب ها

یاد ِ کاهو سکنجبین بخیر... حالا باید زور زد تا خاطره ای داشت


آن وقت ها خاطره ها آدم داشتند

این وقت ها آدم ها خطر دارند


سر برین بالش بی صاحاب !! خواب نیست , بی خیالی ست که می برد مرا

این روزها از دین روز تا بوق سگ فکر می کنم که به چه فکر می کردم , تا سر سوزن شکار می شود; بوق ِ یک لکنته برق را از 3فاز منتهی الیه می پراند و تو می مانی و72ساعت هویت گم شده ات


"خر را دو ترکه می نشستیم با عشوه ی موتور هزار , آب دهان به جای کتیرا و یک جوراب مشترک

این ها هم من هایی بودند با اصالت ِ غلیظ"

به غلظت ِ یک چای ِ تلخ ِ قیری ِ یخ کرده در بعد از ظهر که تهوع را دوچندان می کند



هویت ام کمی تهویه می خواهد

هوای ِ هوویی بر سرم افتاده تا حماسه ای از حضورمان به طرقی در این تاریخ ِ یک شبه , بماند

حماسه ای جان دار که از پس ِ این تحریف ها برآید

می آید؟

صاحب خانه مان تاب دارد

جدی بگیر این 2×2=5 تا ها را

حرف که می زند , حرف زده است

از ما گفتن




۷ نظر:

کال میوه گفت...

لینکت رو اصلاح کردم رفیق

میبینمت

ehanat گفت...

با نظز گذاشتن کمی مشضکل دارم با تکنولوزیت وبیشتر با دستی که به بینی سر ریزم درگیر است ,ببخشید .
از احوالاتمان بخواهید در متن تان کمی قاطیست و دیگر در این به گمانم 2سال که نبودی گیر معیشت افتاده ایم ,عجیب . تا حدی که صبح تاریک مبینم و شب را تاریک تر کتابهای دهان بازی دارم که ذهنم را می خواهند و منی که قرار را بر فرار ترجیح داده ام شدید ,گاه اوقاتی خرده متنی می نویسم تا اگر گذر آشنایی خرد ادای دینی شده باشد بر این سالها و دیگر اینکه همچنان رفاقتمان پا برجاست , از نزدیک می خوانمت/ رفیق.

ehanat گفت...

با نظز گذاشتن کمی مشضکل دارم با تکنولوزیت وبیشتر با دستی که به بینی سر ریزم درگیر است ,ببخشید .
از احوالاتمان بخواهید در متن تان کمی قاطیست و دیگر در این به گمانم 2سال که نبودی گیر معیشت افتاده ایم ,عجیب . تا حدی که صبح تاریک مبینم و شب را تاریک تر کتابهای دهان بازی دارم که ذهنم را می خواهند و منی که قرار را بر فرار ترجیح داده ام شدید ,گاه اوقاتی خرده متنی می نویسم تا اگر گذر آشنایی خرد ادای دینی شده باشد بر این سالها و دیگر اینکه همچنان رفاقتمان پا برجاست , از نزدیک می خوانمت/ رفیق.

PJ گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
Marquis گفت...

درود.
اين خوشحالي براي من صد چندان ارزشمند تره. ميدوني رفيق كه چقدر منتظر بودم زماني دوباره برگردي و بنويسي و چه تايم هايي كه منتظر آن شدنت تو ياهو بودم؟
خوشحالم كه باز هم مثل گذشته همون قلم شيوا رو داري و پر شور تر از همه اينكه اين مدت رفقاي قديمي زيادي رو پيدا كردم از جمله - جيگسا- تو- سورنا- فيروزه (كه مرتب از هم خبر ميگرفتيم) و البته مصطفي هم كه كم و بيش هستش در واقع ما يك روح در دو بدن هستيم‌D: خيلي خوشحالم جدا ميگم كه دوباره مينويسي من لينك بلاگت رو تو آدرس جديدم قرار دادم. دوست دارم هر وقت آن شدي بهم خبر بدي من هم كم و بيش ميام بالا. منتظرتم
دوستدار و ارادتمند قديمي تو...

PJ گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
MarquiS گفت...

از حاشیه‌ی شهر چروک‌های پوست آغاز می‌شود

زنجیره‌های غروب که تورم پاها را رسم می‌کند!

من خیال می‌کنم که روی پاهای جوانی ایستاده‌ام

و شیشه‌های خانه‌ی سالمندان تابلوهایی از صدای پیانوست

که چک چک قدم زدنم در فضای جمجمه می‌پیچد



گورستان کمی آنطرف‌تر از حواس پنجگانه‌ام خمیازه می‌کشد

و طنابی را به نقشه‌اش نزدیک می‌کند که گردنم را زخم کرده

تا چند ثانیه می‌توانم حس کنم و بو بکشم؟